پرده اول: من و نقالی
یک چادر بزرگ مستطیل شکل؛ داخل آن، صندلی چیدهاند و دور تا دورش را غرفهبندی کردهاند؛ غرفههایی با موضوع محرم و کربلا و عاشورا؛ کتاب دارد و چای صلواتی دارد و فیلم دارد و چیزهای دیگر.
صندلیها را روبهروی تختی نسبتا بزرگ چیدهاند؛ تختی که قرار است مرشد احدی بیاید و روی آن نقل بگوید، پرده بخواند و شبیهخوانی کند.
اینجا خیابان جشنواره است، فرهنگسرای اشراق یا طبیعت. هنوز توی فرهنگسرا پر است از برف. برنامه پردهخوانی و شبیهخوانی محرم را یک گوشه آن برگزار میکنند. امشب، شب تاسوعاست؛ چند شب قبلترش هم برنامه پردهخوانی و شبیهخوانی بوده است.
همه این برنامهها را خانم گردآفرید هماهنگ کرده؛ خانمی که اولین زن نقال ایرانی است؛ به شهادت تاریخ و استادانی که دارد. تا آنجا که میدانیم، نقالی هنر و حرفهای مردانه است اما چه شده که یک خانم - آن هم یک خانم جوان - سر از این کار در آورده است؟
این دیگر حکایتها دارد و روایتها که البته به شنیدناش میارزد و به خواندناش؛ «8 سالی هست که دارم جدی کار میکنم. خیلی اتفاقی با نقالی آشنا شدم. قبلترش، بهصورت آکادمیک وارد میراث فرهنگی شده بودم و گویندگی و فن بیان هم کار کرده بودم. وقتی اولین نقالی را دیدم، خوشم آمد؛ یک جور تئاتر یک نفره است که خودت مینویسی و خودت کارگردانی میکنی و خودت هم اجرا؛ بیدردسر و بیدنگ و فنگ. حنجره توانمندی هم میخواهد. قبلترش شاهنامه نمیخواندم. طومار مشکیننامه - که قیام کاوه آهنگر بود - را دست گرفتم و با تخیل خودم روی آن کار کردم و در مجلسی که دعوت شده بودم، به میزبان گفتم که بله، من بلدم نقالی کنم. طرف خیلی جدی گرفت و رفت و گفت اولین زن نقال ایران!».
گردآفرید رفت و خواند. نیمساعتی حرف زد و شاهنامهخوانی کرد. نصرتالله کریمی و مرحوم جعفر بزرگی هم بودند. حسابی تشویقش کردند و گفتند که جوهرهاش را دارد. بعد از آن، اجراهایش توی میراث فرهنگی دهان بهدهان چرخید و آخر هم به دعوت کردناش به همایش بینالمللی نوروز در ارگ بم ختم شد.
پرده دوم: من و اشکهایی که ریختم
از اینجا به بعد بود که دیگر دید نمیتواند این ماجرا را سرسری بگیرد؛ مثل اینکه گردآفرید هم باید سراغ افسانه شخصیاش میرفت و افسانه شخصی او نقالی بود.
زنگ زد به مرشد ترابی. مرشد شوکه شد؛ «گفت خیلی خوب، بیا تا کارت را ببینم، همینجوری طومار نمیدهم. راهیافتن به محضر مرشد ترابی، خیلی کار سختی است. چه کار خوبی هم کرد که آمد و تماشا کرد. فکر کردم با یلی و قلندری طرفم اما دیدم مردی لاغر و باریک آمد. یک صفحه از خلاصه ماجرا را به من داد. شاهنامه نداشتم، رفتم کتابخانه و بقیهاش را درست کردم. الان 8 سالی هست که دنبالش میدوم. همیشه آدم را تشنه نگه میدارد».
مرشد ترابی آدم خاصی بود با قلقهای خاص خودش. اشک گردآفرید را درآورد تا به او چیز یاد بدهد. اینجا بود که خانم نقال، بخشی از داستانهای مذهبی را یاد گرفت و شاهنامهخوانی و غیره را؛ «میرفتم توی قهوهخانههای سنتی جنوب شهر و شهرری با آن فضای سنتی و خاص خودشان. من خجالتی بودم اما مرشد نم پس نمیداد و چیزی نمیگفت. یکبار حتی گریهام گرفت که مرشد جواب داد: گر مرید راه عشقی فکر بدنامی مکن / شیخ صنعان خرقه رهن خانه خمار داشت».
و داستان برای او حسابی جدی شد؛ اجرا پشت اجرا؛ بهطوری که به نقاط مختلف ایران رفت و آمد کرد برای اجرا، پژوهش و البته تدریس؛ 8 سال تمام اجرا و پژوهش و تدریس.
پرده سوم: من و هرولههای راه عشق
شهرت من گردآفرید است. من طومار سهراب و گردآفرید را زیاد کار میکردم. خیلی هم طرفدار پیدا کرد. از NGOهای زنان خیلی دعوتم میکردند برای اجرا.
به خاطر همین طومار، استادان مرا در محافل رسمی گردآفرید خطاب میکردند. جالب اینکه حتی برنامههایی که برایم تنظیم میکردند، اسمم را بدون هماهنگی من گردآفرید مینوشتند؛ در حالی که اسم اصلی من فاطمه حبیبیزاد است؛ متولد اهواز و ساکن تهران.
- شما فرزند نازپروردهای بودید؟ یعنی میخواهم بدانم امکانش بود که خانوادهتان، موقعیت دیگری را برایتان فراهم کنند؟
ما بچه اهوازیم؛ بچه جنگ. حتی موقع جنگ از اهواز نرفتیم. جنگ را خوب یادم هست؛ موشکها، اتفاقات بد و ...
- اینکه درگیر رشتهای شدهاید که رو به زوال دارد و مثل بازیگری و رشتههای دیگر، آینده روشنی ندارد، اذیتتان نمیکند؟
غمش زیاد است؛ برای اینکه دارم میبینم که حمایتی نیست، دارم میبینم که آرشیوهای شفاهی این رشته، در حال از بین رفتن هستند و برای مکتوبشدن و ثبت و ضبطشان کاری نمیشود. میبینم که استادان، شاگردانی ندارند که دانستههایشان را به آنها منتقل کنند.
چند نفری هم که هستند، کارشان اصیل نیست و برای بیزینس آمدهاند. گردآفرید، ایرانگردیهای خاص خودش را هم داشته؛ همهاش هم برای تحقیق و پژوهش بوده و کمتر برای اجرا. حسابش را بکنید، شال و کلاه کرده و توی هوای سرد، رفته طرقبه و از آنجا به جایی دیگر؛ بعد سراغ صادقعلیشاه را گرفته و تازه، وقتی که دم در خانهاش رسیده، فهمیده که صادقعلیشاه فوت شده. توی بیشتر این سیر و سلوکها هم، دنبال ادبیات شفاهی و داستاfنگزاریها بوده؛ «توی سینه اینها، یک دنیا حافظه تاریخی نمایش و نقالی است. وقتی میبینم که دارد از بین میرود، خونم میجوشد. توی این فاصلهای که من نقالی را شروع کردهام، خیلیهایشان فوت کردهاند؛ یا استاد محمدحسین محرابی که شاهنامه و حافظ و سعدی را حفظ بود و میتوانست قرآن را پارسیخوانی کند؛ درست به همان سبکی که موبدان میخواندند؛ به صورت وردخوانی...». او حتی در برف و بوران مرکز ایران - جایی که به آن بام کشورمان میگویند - گرفتار شده و چند روزی را توی خانه بلد گروهشان حبس بوده. مثل اینکه مرشد ترابی راست میگفته که «گر مرید راه عشقی...».
پرده چهارم: من و بنچاق این مملکت
گردآفرید با ما میگوید که نقالی به آن شکلی که توی مغز او دارد میگذرد، خرج دارد و دچار محدودیت امکانات است وگرنه این رشته هم برای خودش جاذبه دارد و دیگران را میتواند به طرف خودش بکشد؛ مثل اضافه کردن سازها و کوبهها و موسیقی و...
- یعنی میشود مثلا به همین نقلی که دارد اینجا حکایت میشود و روایت، چیزهایی اضافه کرد که مردمپسندتر بشود؟
این کارها اندیشه دلسوز میخواهد و آگاه. از ماست که بر ماست؛ همهاش گردن مسئولان و دولت نیست؛ «چهلسرباز» میسازند و اسب رستم را در حد و قواره الاغ انتخاب میکنند! یا از این طرف جوی آب، میروند آن طرفش یعنی که این رود هیرمند است! ضامن هر اجرایی، بودجه است و بعد از آن اندیشه دلسوز است که حرف میزند؛ عرق و غیرت میخواهد.
- این نقالی اصلا تعریفش چی هست؟
بهرام بیضایی میگوید نقالی، نقل یک واقعه یا قصه است به نثر یا نظم، با حالات و حرکات و بیان مناسب در مقابل جمع. هنوز هم این تعریف معتبر است و تا هزارههای آینده هم معتبر خواهد بود.
- این معرکهگیرهای پهلوان که زنجیر پاره میکنند هم نقالی میکنند؟
نه، نقالی نیست؛ این کار، هنگامهداری است. نقالی با داستان و قصه سر و کار دارد و حنجره توانمندی میخواهد و پاکوبیدنها و دستزدنها و کمانکشیدنها و کمندافکندنهای خاص خودش را دارد.
نقالی، یادگاری است از سرگرمیهایی که ایرانیان داشتند؛ طوری که در شبهای بلند دور هم مینشستند و وحدت جمعی داشتند و برای گذراندن شبهای درازشان، داستانها میگفتند؛ داستانهایی که هم سرگرم میکرد، هم پند و اندرز میداد، هم روحیه حماسی میداد به خاطر پهلوانیها و اسطورههایی که داشت؛ به نظر من، شاهنامه بنچاق این مملکت است. حماسه و اساطیر به ما اقتدار میبخشد. هر کسی شناسنامهای دارد و شناسنامه ما هم شاهنامه است.
شام آخر: تماشاگرانی که پابهپایم گریه کردهاند
گردآفرید، درست همان حرکتهایی را میکند که مردها در نقالی انجام میدهند و درست همان انرژی را مصرف میکند. البته بعضی جاها حرکتهایش محدودتر هم میشود. این نقال 30 ساله، الان شاگردانی هم دارد. کمسن و سالترین شاگردانی هم که دارد، 12 و 14ساله هستند که جوهره این کار را دارند و حتی، جلوی انتظامی و بیضایی هم اجرا داشتهاند.
- خواهر و برادرهاتان هم پای اجرایتان مینشینند؟
آن اولها که به زور مینشاندمشان تا برایشان اجرا کنم. اولش خیلی تعجب میکردند و غشغش میخندیدند اما بعد علاقهمند شدند. آخر میدانید، من خجالتی بودم و اجرای این نقالیها برایشان غیرمنتظره بود.
- خانم حبیبیزاد، تاریخ ما و فرهنگ ما غالبا مردسالارانه بوده. شما بهعنوان یک زن که بالاخره صدای زنانه دارید و ظرافتهای رفتاری زنانه دارید و اینها، چطور میتوانید این روحیه غالب مردانه پهلوانیها و اسطورهها را در اجرا در بیاورید؟
البته ما در تاریخمان، زن پهلوان و زن وزیر و پادشاه و حتی زن ناخدا و خزانهدار هم داشتهایم...
- جدا! یعنی ما واقعا زن ناخدا هم داشتهایم؟
البته به شکل ناخدا که نه، اما در جنگ یونان، زنانی بودهاند که ناوگان جنگی دستشان بوده و فرمانده بودهاند.
تعجب میکنیم اما یادمان میآید که همین گردآفرید هم، خودش وقتی که میبیند سربازاناش فرار کردهاند، به شکل و شمایل مردها در میآید و به رزم میرود تا مقابل دشمناناش بایستد. حالا زیاد تعجب نمیکنیم.
هوا سرد است و نقالی مرشد احدی دارد به آخرش میرسد. حالا رسیده است به رزم علیاکبر و وداع امام حسین با او. تعجب را میبلعیم تا ادامه حرفهای گردآفرید سال 1386 درباره اینکه چطور این مردانگیها را بهاجرا درمیآورد، بشنویم؛ «قدرت بازی است؛ میروم در نقش پهلوان؛ نیازمند حس و توانمندی حنجره است. من در اجراهایم با اینها زندگی میکنم. خیلی احساس قویای میخواهد. خیلی وقتها تماشاگرانام گریه میکنند و میگویند که با آنها زندگی کردهایم...».
شب شده است. مرشد احدی روبهرویمان نشسته. گردآفرید هم باید برود. هوا سوز عجیبی دارد. دیگر خبری از دمامزنانی هم که اول برنامه، دور چادر، دور افتاده بودند نیست.
آخرین حرف این خانم نقال این است که هادی آفریده، مثل اینکه بیشتر از یک سالی هست که دارد از او مستندی میسازد. راست هم میگوید؛ زندگی او، رنجهایی که در راه عشق و افسانه شخصیاش کشیده و ... جان میدهد برای ساختن یک فیلم بلند.